شک ... یقین ... یک تار مو

تردیدی عمیق  بعد از ایتهمه سال

یعد از این همه خاطره بعد از اینهمه رویای دور  این روزها هرچه می گذرد بیشتر مردد میشوم به خودم و به انچه که به ان خواهم پیوست

اگر تنها ذره ای یاور بودی دلم خوش بود که در این رهایی و کوچ از همه تنها نیستم ولی مثل دست و پا زدن است وقتی تنها راهت سقوط است ...

 بیشتر از همه این سیاست بازی ها هراسم می دهد اینکه من اینگونه ساده دل به میان گذاشتم و این رابطه دارد اینگونه پیچیده  پیش میرود... نمیدانم چه کسی با من است و چه کسی خلاف من... بدتر از ان ، اعتماد  به خودم را از من میدزدد ارام ارام

میگویی تنها تو عاشقی ولی ، عاشقی و اینهمه منیت؟؟؟

کاش تنها ایمان میدادی که تنها نیستم که تنها نیستی که با همیم که با هم قدم بر میداریم اما خود را جدا میکنی و مرا با اینهمه حرف و حدیث تنها

کاش نمیدانستم کاش نمیگفتی انها چه می گویند انها چه می اندیشند ... نمیدانم به حساب خامیت بگذارم یا منیتی که انگار نمیخواهی دورش کنی

کاش ...

................................

حسن میگفت: تو خیلی بهتر از این گیرت میاد... اینده خیلی بهتری میتونی داشته باشی..........

توی دلم : دیگه نمیخواد توجیه کنی که اون این حرفا رو بخاطر تجربه تلخش میگه یا اینکه فکر میکنه چون خودش به دختره نرسیده مام نمیرسیم..............همین یه جمله ای که اومدی راست نقل قول کردی برا شک به همه ی اونچه که گذشت یا شاید خواهد گذشت کافیه.........

نیمه شعبان...من...تو...

همیشه دیدارمون توی حرم یه حس و حال دیگه ای داشته از همون سالی که واسه اولین بار همو تو حرم دیدیم این قاعده حفظ شده که هر سال نیمه شعبان اونجا همو ببینیم و من بر این باورم که تنها لطف امام رضاست که این حس و حال عرفانی رو هر سال توی چنین روز عزیزی قسمتمون میکنه.

بزرگترین لذت زندگیم وقتی نصیبم شد که واسه اولین بار توی صحن دیدمش . هیچوقت دیگه ای اونجور حسی رو که اون غروب حس کردم نداشتم.به زبون نمیاد اما سراسر شوق بود ... یه حالی بود یه حالی بود یه حالی بود

قراره امروز حرکت کنیم.اونم امشب حرکت میکنه. دلم واسه اون حس خوب و پاک و یدونه ای که فقط اونجا دارم پر میکشه

خدایا بخاطر امامم و تمام روزهای خوبی که داشتم و خواهم داشت شاکرتم

من و ...

بهش نگفته بودم که صدرا داره میاد شیراز. از رفتارای قبلم و اینکه همش میگفتم با مارالم حدس زده بود. ازم پرسید منم راحت گفتم، نه همه چیزو ولی تا حدودی.نگرانه مث همیشه نگرانه و حس می کنه من با این ادم بد بخت میشم.به نظرم قضیه این خواستگار جدید که پیش اومده باعث شده توی فکر بره.چون الان دیگه موقعیتم مثل قبل نیست و ریحان ازدواج کرده و حالا نوبت منه که به فکر اینده باشم.خواستم به شیوه ای که مشاورم گفته بود ارومش کنم.گفتم اگه خواستگاری بهتر از اون واسم اومد حتما در موردش فکر می کنم اما بدتر شد.از نظر اون 2 حالت بیشتر وجود نداره یا با صدرا ازدواج میکنم و بدبخت میشم یا به کس دیگه ای بله میدم و صدرا میاد به اون یارو میگه که من باهاش بودم که بازم بدبخت میشم.نتیجه اینکه حتما باید صدرا کنار گذاشته بشه تا اینده ی مبهم من روشن تر نمود کنه.

اصل بدیه قضیه اینجاس که به من اصلا اطمینان نداره.حس میکنه چون از ریحان کوچیکترم هنوز بچم.نمیبینه 21 سالمه و ممکنه یکم شعورم برسه کجا چیکار کنم.اگه مامان صدرا نگرانش نکرده بود قضیه فرق میکرد . اگه یه بار مامانش مث دفعه اخری که در مورد صدرا با من حرف زد با  اون حرف میرد بازم اعتمادش بیشتر میشد. اما سنت شکنی های ما بخصوص اون سفر شمال به همه هم مامانم هم مادر صدرا اثبات کرد که خیلی نادونیم.نمیدونم مامان اون به چیز دیگه ای هم در مورد من ، بعد از فهمیدن ماجرای اون سفر فکر کرد یا نه. اگه مامان اون پیش از این انقدر شلوغ بازی در نمیاورد شاید الان مامانم بهتر میتونست فکر کنه در مورد ته تاغاریش.مث4سال پیش که تازه ماجرا رو از زبون مامانش شنید.

مامانم نگرانه و نگرانیش منو هم نگران میکنه. نه بخاطر حرفاش که بخاطر بهونه هایی که این روزا از صدرا میگیرم یا توی دلم میریزم

در مورد اومدن صدرا و اتفاقاتی که ایندفعه افتاد بعد مینویسم

خدایا مثل همیشه پناهم باش

از دوست

   روز خوبی بود و میشه گفت بین روزهای کسل و بی رمقی که میان و میرن یکمی با انگیزه تر بود و اون هم همش بخاطر تشویق و دلگرمی هایی که استاد نقاشی بهم داد و اینکه از جلسه دیگه کار روی مقوای بزرگ رو تجربه خواهم کرد. طرح برجسته، یکی از نقش های تخت جمشید .واسه خودم پیشرفت دلچسبیه .

   توی تاکسی وقتی از کلاس بر می گشتم تو این فکر بودم که با وجود اینکه 21 سالمه اما تا بحال هیچکدوم از دوستام واسم نموندند.هرچند شاید نباید به دوستی هایی که نزدیک شکل میگیره اما بعد مسافت میاد وسط ایراد وارد کرد.مثل 90 درصد دوستای من.خداقل این دوری فایده ای که واسم داشت این بود که فهمیدم ادمهایی هستند که باید ازشون دور بود تا بشه بهتر شناختشون و بهتر قدرشونو دونست.

   این مدت تنهایی باعث شده نتونم دیگه مث قبل با کسی راحت صمیمی شم و این تا حدودی ازار دهندست. یه همزبون فقط واسه بیرون اومدن از تنهایی نیست، باعث میشه بهتر خودتو بشناسی بهتر دنیا رو ببینی و با دنیا مسالمت امیز تر برخورد کنی... شاید اینها دلایل کافی واسه بی حوصلگی این روزهام باشه.

 

و می اندیشم به دنیایی که دوست را برای انسان دوست باقی نمیدارد . شاید عیب از دنیا نیست. شاید عیب از دل ماست که گاه بی توجه و لاقید خود را دور می زند ...