نیمه شعبان...من...تو...

همیشه دیدارمون توی حرم یه حس و حال دیگه ای داشته از همون سالی که واسه اولین بار همو تو حرم دیدیم این قاعده حفظ شده که هر سال نیمه شعبان اونجا همو ببینیم و من بر این باورم که تنها لطف امام رضاست که این حس و حال عرفانی رو هر سال توی چنین روز عزیزی قسمتمون میکنه.

بزرگترین لذت زندگیم وقتی نصیبم شد که واسه اولین بار توی صحن دیدمش . هیچوقت دیگه ای اونجور حسی رو که اون غروب حس کردم نداشتم.به زبون نمیاد اما سراسر شوق بود ... یه حالی بود یه حالی بود یه حالی بود

قراره امروز حرکت کنیم.اونم امشب حرکت میکنه. دلم واسه اون حس خوب و پاک و یدونه ای که فقط اونجا دارم پر میکشه

خدایا بخاطر امامم و تمام روزهای خوبی که داشتم و خواهم داشت شاکرتم

من و ...

بهش نگفته بودم که صدرا داره میاد شیراز. از رفتارای قبلم و اینکه همش میگفتم با مارالم حدس زده بود. ازم پرسید منم راحت گفتم، نه همه چیزو ولی تا حدودی.نگرانه مث همیشه نگرانه و حس می کنه من با این ادم بد بخت میشم.به نظرم قضیه این خواستگار جدید که پیش اومده باعث شده توی فکر بره.چون الان دیگه موقعیتم مثل قبل نیست و ریحان ازدواج کرده و حالا نوبت منه که به فکر اینده باشم.خواستم به شیوه ای که مشاورم گفته بود ارومش کنم.گفتم اگه خواستگاری بهتر از اون واسم اومد حتما در موردش فکر می کنم اما بدتر شد.از نظر اون 2 حالت بیشتر وجود نداره یا با صدرا ازدواج میکنم و بدبخت میشم یا به کس دیگه ای بله میدم و صدرا میاد به اون یارو میگه که من باهاش بودم که بازم بدبخت میشم.نتیجه اینکه حتما باید صدرا کنار گذاشته بشه تا اینده ی مبهم من روشن تر نمود کنه.

اصل بدیه قضیه اینجاس که به من اصلا اطمینان نداره.حس میکنه چون از ریحان کوچیکترم هنوز بچم.نمیبینه 21 سالمه و ممکنه یکم شعورم برسه کجا چیکار کنم.اگه مامان صدرا نگرانش نکرده بود قضیه فرق میکرد . اگه یه بار مامانش مث دفعه اخری که در مورد صدرا با من حرف زد با  اون حرف میرد بازم اعتمادش بیشتر میشد. اما سنت شکنی های ما بخصوص اون سفر شمال به همه هم مامانم هم مادر صدرا اثبات کرد که خیلی نادونیم.نمیدونم مامان اون به چیز دیگه ای هم در مورد من ، بعد از فهمیدن ماجرای اون سفر فکر کرد یا نه. اگه مامان اون پیش از این انقدر شلوغ بازی در نمیاورد شاید الان مامانم بهتر میتونست فکر کنه در مورد ته تاغاریش.مث4سال پیش که تازه ماجرا رو از زبون مامانش شنید.

مامانم نگرانه و نگرانیش منو هم نگران میکنه. نه بخاطر حرفاش که بخاطر بهونه هایی که این روزا از صدرا میگیرم یا توی دلم میریزم

در مورد اومدن صدرا و اتفاقاتی که ایندفعه افتاد بعد مینویسم

خدایا مثل همیشه پناهم باش